و غروب چه تماشائيست... و صدايي که نهانيست
اين جا همه چيز هست... حرف هاي خودماني هست
يک پرنده در قفس هست... بغض و فرياد و نفس هست
خواهشي در قعر زندان... آرزوهايي عبث هست
يک اميد سرد و خاموش... ساعت بي حسّ و بي هوش
انتظار و سنگ و ديوار... رفته ام از خود فراموش
گريه وتنهايي و خواب... عکس تو در حجم يک قاب
ضربه هاي قلب بي تاب... باز هم آيينه و آب
خاطرات رو سپيدت... عطر دستان نجيبت
باز هم تکرار و تکرار... زندگي مرغي گرفتار
پنجره همپاي مهتاب... نور مي پاشد به ديوار
شمع مي سوزد ز هجرت... دل اسير فکر و ذکرت
گل به گلدان سر فرو برد... خم شده از بار عشقت
تو پرنده اي غريبي... تو سکوتي آهنيني
جاي تو اما چه خالي... در غـــــ ـــــ ـ ـــروبي اينچنيني