................ نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد.... ولی یاران نمیدانند که من دریایی از دردم ..... به ظاهر گر چه میخندم.... ولی اندر سکوتم ، تلخ می گریم ................................................................... باران!...شیشه پنجره را باران شست.....از دل من اما.....چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ اینجا هوا بارانی ست - اشک هایم را کجا خواهی نوشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آنچه نمی شود مپرس که آنچه شده است تو را بس است . [امام علی علیه السلام]
اشک هایم را کجا خواهی نوشت
اینجا هوا بارانی ست
  • نویسنده : سار ا باقرزاده:: 86/12/15:: 2:46 عصر
  • در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام.

    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود.
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال.
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو ، من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه عمر سفر می کردم.

    من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
    گیسوان تو در اندیشه من
    گرم رقصی موزون .

     کاشکی پنجه من
    در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.
    چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
    گونه ام بستر رود .
    کاشکی همچو حبابی بر آب ،
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

    شب تهی از مهتاب ،
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
    آسمان را یکسر .

     ابر خاکستری بی باران دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
    سخت دلگیر تر است.

     شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،
    اما ،
    تلخی سرد کدورت در تو
    پای پوینده راهم بسته
    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته .

    وای ، باران
    باران
    شیشه پنجره را باران شست
    از دل من اما ،
    چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

    آسمان سربی رنگ ،
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران ،
    باران ،
    پر مرغان نگاهم را شست .

    خواب رویای فراموشی هاست!
    خواب را در یابم
    که در آن دولت خاموشی هاست.

    من شکوفایی گلهای امیدم را در رویا ها می بینم ،
    و ندایی که به من می گوید :
    " گر چه شب تاریک است
    دل قوی دار ،
    سحر نزدیک است"

    مینویسم " د ی د ا ر "                                                                       
        تو اگر بی من و دلتنگ منی...                             
    یک به یک فاصله ها را بردار !!

     

    خیره می شوم به عقربه ها و می شمارم لحظه های بودنت را
    چشمانم را که می بندم گاه گاهی برایم می خوانی
    دفتر سفیدم را می گشایم
    می نشینم در خلوت اتاقم و از سرمای نبودنت خود را در آغوش می کشم
    و سکوتِ لحظه هایم را می نگارم

    سلام  
     ای بی وفا ،‌ ای بی ترحم
    سلام ای خنجر حرفای مردم
    سلام ای آشنا با رنگ خونم
    سلام ای دشمن زیبای جونم
    بازم نامه می دم با سطر قرمز
    آخه این بار شده من با تو هرگز
    نمی خوام حالتو حتی بدونم
    تعجب می کنی آره همونم
    همونی که زمونی قلبشو باخت
    همون که از تو یک بت ،‌ یک خدا ساخت
    همونی که برات هر لحظه می مرد
    که ذکر نامتو بی جون نمی برد
    همونم که می گفتم نازنینم
    بمیرم اما اشکاتو نبینم
    همون که دست تو ،‌ مهر لباش بود
    اگه زانو نمی زد غم باهاش بود
    حالا آروم نشستم روی زانوم
    ولی دیگه گذشت اون حرفا ،
    تعجب می کنی آره عجیبه
    می خوام دور شم ازت خیلی غریبه
    خیال کردی همیشه زیر پاتم ؟
    با این نامردیت بازم باهاتم ؟
    برات کافی نبود حتی جوونیم
    تموم شد آره گم شد مهربونیم
    دیگه هر چی کشیدم بسه
    نمی بینیم مو این خوبه ،‌ بهتره
    دیگه بسه برام هر چی کشیدم
    فریبی بود که من از تو ندیدم
    دروغی هست نگفته مونده باشه ؟
    کسی هست تو خیال تو نباشه ؟
    عجب حتی دریغ از یک محبت
    دریغ از یک سر سوزن صداقت
    دریغ از یک نگاه عاشقونه
    دریغ از یک سلام بی بهونه
    نه نفرینت چرا ، این رسم ما نیست
    اگر چه این چیزا درد شما نیست
    گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟
    چیه توهین به ذات محترم شد ؟
    دیگه کوتاه کنم با یک خداحافظ
    که عشق ما رسید به سد هرگز


     که اینجا هوا بارانی ست ولی باران نمی بارد

      حال بگو من چه کنم با این همه گل خشکیده ای که زیبایی خود را نثار فراغ تو در
    گلدان ترک خوردهء روحم کرده اند و واژه های نونهالی که در نبود تو ،
    طناب دار به گردن آویخته اند تا در هیچ لغت نامه ای مورد استقبال واقع نشوند .
    و امیدی که به خاطر نا امیدی ، تنهایی را در کنج خلوت قلبم ترجیح داده و آرزوهای
    خود را در چهره ی رؤیایی شبانه می نمایاند تا کسی به وجودش پی نبرد .
    حال بگو چه کنم با چشمان سِحرآمیزی که در قاب آینه ، هنر نمایی می کنند و فقط
    تصویرمتحرکی از خنده ها و شادیها را نشان می دهند و زندگی زیبایی که چون آب
    در جریان است .
    حال تو بگو ؛ من چه کنم با این فاصله ها ؟؟
     خیلی وقت هاست که دلم پر می کشد برای نوشتن
    برای تو ، برای خودم ، برای خودمان ...
    که چه ساده از صدای غریبانه ی فاصله ها می گذریم ، که چه نزدیکیم و چه دور می کنیم
    خودمان را از خودمان .
    که چه ساده می شکنیم بی آنکه بدانیم دیگر بغض هایمان اشک نمی شود.
    که اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد.
    هر جا گل یاد بودی می روید از روز های خوب ... نقطه می گذاری .
    سر خط آغاز می کنی...
    خیلی وقت است فراموش کرده ای حس غریبی بود ، میانمان که دوستش داشتی...
    امروز یخ زده اند دست های مهربانت .
    بهار را با حضور سبزت به کدامین سر زمین برده ای که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
    دیگر اصلا دلم نمی خواهد باشم .
    می خواهم همه را دور بریزم ... هر آنچه از تو تهی است ... هر آنچه با تو تهی است ...
    نه ! شاید هم دلم تنگ شده باز هم برای تو و بیشتر برای خودم یا بهتر بگویم برای خودمان .
    برای تک تک واژه هایی که هستی شان وام دار توست
    وامدار همان نگاه مهربان ...
    وامدار همان سکوت آبی ...
    وامدار همان صدای ..............
    هر کس نداند تو خوب می دانی که چه می گویم ...
    که چقدر تنهایم .
    و من هنوز نمی دانم که تو از چه سخن می گفتی میان لحظه ها ...
    که نگاهت هنوز پشت پلک هایم است
    که هنوز قلمم بوی تو را می دهد
    گر قصه ی عشقت میان سطر هایم بوی انتظار می دهد ؟؟!
    که اینچنین کلمات می خواهند بنویسند از تو برای تو ...

     

     

    ترامن چشم در راهم شباهنگام
    که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
    شباهنگام
    در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
    گرم یاد آوری یا نه , من از یادت نمی کاهم 
     ترا من چشم در راهم 

    من به آمار زمین مشکوکم
    اگر این سطح پر از آدمهاست
    پس چرا دل تنهاست ؟
    من گمانم همه جا قطب جنوب است امسال
    که کسی نیست و گر هست به یک دخمه یکرنگ سفید
    عاجز از عشق ... امید...
    استوا گرمترین نقطه سرد دل ماست
    و دل بی کس ما
      در مسیریست که پایانش نیست...

    این وزن آواز من است اگر مرا بسیار دوست بداری... شاید حس تو صادقانه نباشد
    من تو را چون عشق در سر کرده ام
    من تو را چون شعر از بر کرده ام
    من گل یاد تو را همچون خزان
    در خیال خویش پر پر کرده ام
    بی وفایی کردی و عاقل شدی !
    من به عشق شومت عادت کرده ام
    عشق ورزیدن به تو درد است درد!
    من ز درد خویش هجرت کرده ام
    کمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
    من به کم هم قانعم و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد من راضی ام
     دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است
    مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
    این وزن آواز من است بگو تا زمانی که زنده ای،
     دوستم داری!
    و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم

    واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم
    نمیخوام گذشته هارو باز به خاطر بیارم
    میدونی میون ما هر چی بود گذشت و رفت
    اون بهار آشنایی خیلی زود گذشت و رفت
    دیگه از دوست دارم حرفی نزن
    آخه عشقی نیست میون تو و من
    من و تو بنده این ما و منیم
    اما عشق یعنی با هم یکی شدن
    از دلم میپرسم آیا تورو میبینم دوباره
    میپیچه صدات تو گوشم که با خنده میگی آره
    خنده های تو فریب گریه های تو دروغ
    تو چی بودی واسه من یه چراغ بی فروغ
    دیگه از دوست دارم حرفی نزن
    آخه عشقی نیست میون تو و من
    من و تو بنده این ما و منیم
    اما عشق یعنی با هم یکی شدن

    خطوط مـوازی مستـمـر
     حالا ما خاطـره ای بـیـش نـیستـیـم
     تـقـصیـر ما نـبـود
    هـیچـکـس هـشـدار نـداده بود
    کـه خیابان های شهـر
    پر از کوچه های تـو در تـوســت ...

    خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من 
     ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...!

     

     کوچه ام مهتابی است
    کوله باری دارم
    غم عشقی بر دوش
    و نگاهی
    و صدایی خاموش
    و سکوتی بیدار
    هان که آید از راه ؟
    غم نیلوفری باغ اقاقی ؟
    یا نسیم سحر از سوی شمال؟

    کوچه ام مهتابی است
    رنگ باران دارد
    ابرهایش تیره
    پلک بر هم شاید

    شب آرامش شهر
    کوچه ام بی تاب است
    سیب سرخی بر رخ
    سینه ام طوفانی است
    رنگ رخسار مرا گم کرده
    کوچه ام مهتابی است
    جوی آبش ، آبی است
    جلوی پا دری هر خانه
    گل یخ روییده
    حیف خیلی خسته ام

    وجودم همچو بیدی
    در میان باد و طوفان سخت می لرزد
    درونم سرد و  خاموش است

    کودکی بیش نبودم در پیش
    پی لالایی شب
    عشق را می خواندم
    و ندانستم چیست
    واقعا عشق چه بود ؟
    جرعه آبی خالص؟
    تکه نانی بی سبوس
    دشمن آرامش ؟
    یا که گلبرگی ملوس؟

    کوچه ام مهتابی است
    حیف زنجیر به پایم بسته است
    دل من بد خسته است
    پلکهایم بسته است

    و نگاهی دارم
    که به آرامش و تغییر جهان
    که به انبوه بشر از سر نادانی و جهل
    و به آسانی هجرت شقایق ، از دشت
    سخت می اندیشد

    کوچه ام مهتابی است
    حیف دیگر
    نفس خیز و پرش در من نیست
    چشم هایم بسته
    آسمان را دیدم
    ناله ام از سر بیداری مریم در روز
    نا له ام از سر بوییدن یک بوته بنفشه در دشت
    ناله از بانگ سحر !
    از صدای یک خروس بی محل
    ناله از اینها نیست
    ناله از تنهایی است !

    و خدا پشت و پناه
    همه عاشقها است

    کوچه ام مهتابی است
    رنگ باران دارد
    دیدگانم خیس است .

    یاد آن روز که با او
    به ته کوچه دوان می رفتیم
    یاد آن روز که باهم
    سوی استیفای درد
    از فراسوی جهان می رفتیم
    یاد مریم های کوچه
    یاد آن بید تناور
    یاد درد
    آن روزها چه خوب
    آن روزها سپید
    آن روزها فرا
    هرچه گویم بس نیست
    آن روزها زیبا بود
    یاد دارم هر دم
    سیب سرخی راکه
    گاز می زد با پوست
    گاز دیگر از من
    گاز دیگر از او
    روزگاری خوش بود
    آرزوها زنده
    و ستونهای امید
    محکم و پا  برجا
    بعد از آن روز دگر
    اشک از بام دلم پاک نشد
    و نگاهم حتی
    یک نفس بی هوش آرام نشد
    و سکوتم پر شد
    و صدایم خالی
    گویی ، در دلم زلزله ای آمده بود
    که فقط لرزش آن
    به ستونهای امیدم جان داد
    و سپس آنها را
    بی صدا در هم کوفت
    «آرزو تا کی؟
    امید به چه ؟»
    اینها ورد زبانم شده بود

    نا گهان خود را
    در سیاهچالی دیدم
    مملو از سنگ بلور
    خالی از دل
    عاطفه در آن نبود
    نور آنجا ، هرگز
    آسمانی ،گشتم
    که فقط ابر در آن پیدا بود
    و زمین دور
    و به ژرفای وجود
    و به حس بودن
    و به نامش سوگند ( که دگر بود و نبود )
    کوچه مهتابی بود
    و اقاقی پیدا

    کوچه ام مهتابی است
    کوچه ام دل دارد
    درد آغوش مرا می فهمد
    وقت زیبای غروب
    اشک را می بیند
    زیر این ابر کبود
    کوچه رویا دارد !
    و زمان می گذرد
    و نشان آنکه سحر
    عطر یاسی ، آن را
    به بهشتی شیرین
    به نگاهی غمگین
    به وجودی حسرت
    شکل داده هر روز
    آه ، فردا چه شود ؟

    کوچه ام مهتابی است
    پاسی گذشته از شب
    بوی نم کوچه را برداشته
    و صدای ناله من
    «باز آواز چکاوک
    باز آهنگ پرستو
    باز آمد وقت کوچ»

    باز می خوانم ز باران
    باز می خوانم ز گریه
    باز از تنهایی خود
    کوچه تنها ست
    باد می آید . . .

    ساعتی مانده به باران
    کوچه از تنهایی حراسان
    پر ز فکر وقت باران

    باز روزی !
    باز باران
    باز اشک آسمانها
    باز یاد باغبانها
    باز کوچه ، سرد و خسته
    باز ، بوی مست باران
    باز ، تنهایی و گریه
    باز هجرت ، باز حیران
    باز فریاد از زمین
    از خاک بی حاصل
    ولی شب ، باز مهتابی است ، کوچه

    یاد مولا
    یاد تنهایی و بیداد فراغ
    یاد چاه و یاد نخلستان داغ
    یاد مرد و یاد مردی
    یاد غربت ، یاد تنهایی و تنها ماندگی
    باز هجرت
    باز مرگ زندگی

    کوچه در دل مملو از یاد است و یاد
    کوچه بی تاب است و می گیرد سراغ
    شب دراز است و نگاه ماه یخ
    کوچه گریان است و مهتابش به ره

    در میان مزرعه بوی نسیم
    در میان باغچه بوی بهار
    در میان رود بوی ماهی قرمز
    و در دشت ، بوی یاس
    در کنار بید مجنون
    قد خمیده ، دلشکسته
    سخت کوشیدم ولیکن
    هیچ یک احساس درد من نبود

    کوچه یک چیز دیگر بود
    بوی نرگس می داد
    بوی شب در دل روز

    کوچه  مهتابی بود

    یک بوته شقایق پر پر
    یک لحظه توهم در سر
    جای تحقیر گل و پروانه
    جای نابودی شمع
    کوچه عریان ، خالی از شک

    مزه یک جرعه آب از رود کرخه
    یا شنا در عمق نیل
    آرزوی ساکنان کوچه است .
    ساکنان کوچه من عاشقند !

    با سپیده شب رود
    مهتاب نیز از کوچه بیرون
    ماه زیبایی شب
    شب تمام است و سیه نابود

    روز ، مهتابی دگر در کار نیست
    روز کوچه غرق نور است
    روز کوچه آفتابی است

     

     کلاغ پر
    در آسمان شعر من
    رخ می دهد یک آرزو
    آسان و شاید می توان
    کرد عشق در من جستوجو
    اما سکوت ابر ها
    در روزگاری نازنین
    دارد شکایت از هوا
    دارد حکایت از زمین
    چشمان پر مهرم ز او
    در اشک می رقصید شب
    اما برای بازیش
    بودم دلی بی تاب و تب
    یک روز برگ اولی
    از دفتر سبزم گرفت
    بر روی برگ آخرش
    روز دگر خطی نوشت
    گفتش حکایت بین ما
    حرف دل و دلداده نیست
    تو کوچکی در چشم من
    تو از فلک افتاده نیست
    شاید درون قصه ام
    ما، جمله ای افسانه بود
    اما به او سوگند او
    تنها و بی هم خانه بود
    انگشت دستم در فراق
    گفتا که پر زد آن کلاغ
    ابر از کدام روزی سر است
    باران ز شادی بر تر است
    گرم است یا سرما شدید
    خواهم شوم دیگر رها
    طوفان خود خواهی او
    پیچیده در نور و سما
    دست از زمین بر داشتم
    گفتم که بازی سخت شد
    آری کلاغ قصه ام
    با زیرکی ، بد بخت شد
    امشب سکوتم پر غم است
    فکرم پر از یک ماتم است
    دل می کند بی باوری
    انگار خواهد یاوری
    اشک از دو چشمم جاری است
    وقت تمام بازی است
    انگشت دست راست را
    رو به خدا می آورم
    می گریم و می گویمش
    این هم کلاغ آخرم

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 32565
    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 4
    ............. بایگانی.............
    بهمن 86

    ........... درباره خودم ..........
    اشک هایم را کجا خواهی نوشت
    سار ا باقرزاده
    این وبلاگ مجموعه ای از شعرهائی که دوست دارم

    .......... لوگوی خودم ........
    اشک هایم را کجا خواهی نوشت
    ..::موزیک::..