کودکی بیش نبودم در پیش
پی لالایی شب
عشق را می خواندم
و ندانستم چیست
واقعا عشق چه بود ؟
جرعه آبی خالص؟
تکه نانی بی سبوس
دشمن آرامش ؟
یا که گلبرگی ملوس؟
کوچه ام مهتابی است
حیف زنجیر به پایم بسته است
دل من بد خسته است
پلکهایم بسته است
و نگاهی دارم
که به آرامش و تغییر جهان
که به انبوه بشر از سر نادانی و جهل
و به آسانی هجرت شقایق ، از دشت
سخت می اندیشد
کوچه ام مهتابی است
حیف دیگر
نفس خیز و پرش در من نیست
چشم هایم بسته
آسمان را دیدم
ناله ام از سر بیداری مریم در روز
نا له ام از سر بوییدن یک بوته بنفشه در دشت
ناله از بانگ سحر !
از صدای یک خروس بی محل
ناله از اینها نیست
ناله از تنهایی است !
و خدا پشت و پناه
همه عاشقها است
کوچه ام مهتابی است
رنگ باران دارد
دیدگانم خیس است .
یاد آن روز که با او
به ته کوچه دوان می رفتیم
یاد آن روز که باهم
سوی استیفای درد
از فراسوی جهان می رفتیم
یاد مریم های کوچه
یاد آن بید تناور
یاد درد
آن روزها چه خوب
آن روزها سپید
آن روزها فرا
هرچه گویم بس نیست
آن روزها زیبا بود
یاد دارم هر دم
سیب سرخی راکه
گاز می زد با پوست
گاز دیگر از من
گاز دیگر از او
روزگاری خوش بود
آرزوها زنده
و ستونهای امید
محکم و پا برجا
بعد از آن روز دگر
اشک از بام دلم پاک نشد
و نگاهم حتی
یک نفس بی هوش آرام نشد
و سکوتم پر شد
و صدایم خالی
گویی ، در دلم زلزله ای آمده بود
که فقط لرزش آن
به ستونهای امیدم جان داد
و سپس آنها را
بی صدا در هم کوفت
«آرزو تا کی؟
امید به چه ؟»
اینها ورد زبانم شده بود
نا گهان خود را
در سیاهچالی دیدم
مملو از سنگ بلور
خالی از دل
عاطفه در آن نبود
نور آنجا ، هرگز
آسمانی ،گشتم
که فقط ابر در آن پیدا بود
و زمین دور
و به ژرفای وجود
و به حس بودن
و به نامش سوگند ( که دگر بود و نبود )
کوچه مهتابی بود
و اقاقی پیدا
کوچه ام مهتابی است
کوچه ام دل دارد
درد آغوش مرا می فهمد
وقت زیبای غروب
اشک را می بیند
زیر این ابر کبود
کوچه رویا دارد !
و زمان می گذرد
و نشان آنکه سحر
عطر یاسی ، آن را
به بهشتی شیرین
به نگاهی غمگین
به وجودی حسرت
شکل داده هر روز
آه ، فردا چه شود ؟
کوچه ام مهتابی است
پاسی گذشته از شب
بوی نم کوچه را برداشته
و صدای ناله من
«باز آواز چکاوک
باز آهنگ پرستو
باز آمد وقت کوچ»
باز می خوانم ز باران
باز می خوانم ز گریه
باز از تنهایی خود
کوچه تنها ست
باد می آید . . .
ساعتی مانده به باران
کوچه از تنهایی حراسان
پر ز فکر وقت باران
باز روزی !
باز باران
باز اشک آسمانها
باز یاد باغبانها
باز کوچه ، سرد و خسته
باز ، بوی مست باران
باز ، تنهایی و گریه
باز هجرت ، باز حیران
باز فریاد از زمین
از خاک بی حاصل
ولی شب ، باز مهتابی است ، کوچه
یاد مولا
یاد تنهایی و بیداد فراغ
یاد چاه و یاد نخلستان داغ
یاد مرد و یاد مردی
یاد غربت ، یاد تنهایی و تنها ماندگی
باز هجرت
باز مرگ زندگی
کوچه در دل مملو از یاد است و یاد
کوچه بی تاب است و می گیرد سراغ
شب دراز است و نگاه ماه یخ
کوچه گریان است و مهتابش به ره
در میان مزرعه بوی نسیم
در میان باغچه بوی بهار
در میان رود بوی ماهی قرمز
و در دشت ، بوی یاس
در کنار بید مجنون
قد خمیده ، دلشکسته
سخت کوشیدم ولیکن
هیچ یک احساس درد من نبود
کوچه یک چیز دیگر بود
بوی نرگس می داد
بوی شب در دل روز
کوچه مهتابی بود
یک بوته شقایق پر پر
یک لحظه توهم در سر
جای تحقیر گل و پروانه
جای نابودی شمع
کوچه عریان ، خالی از شک
مزه یک جرعه آب از رود کرخه
یا شنا در عمق نیل
آرزوی ساکنان کوچه است .
ساکنان کوچه من عاشقند !
با سپیده شب رود
مهتاب نیز از کوچه بیرون
ماه زیبایی شب
شب تمام است و سیه نابود
روز ، مهتابی دگر در کار نیست
روز کوچه غرق نور است
روز کوچه آفتابی است