در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام.
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود.
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال.
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم.>
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون .
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.
چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .
شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را یکسر .
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگیر تر است.
شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،
اما ،
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته .
وای ، باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ،
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را در یابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویا ها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
" گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است"
چشمانم را که می بندم گاه گاهی برایم می خوانی
دفتر سفیدم را می گشایم
می نشینم در خلوت اتاقم و از سرمای نبودنت خود را در آغوش می کشم
و سکوتِ لحظه هایم را می نگارم
ای بی وفا ، ای بی ترحم
سلام ای خنجر حرفای مردم
سلام ای آشنا با رنگ خونم
سلام ای دشمن زیبای جونم
بازم نامه می دم با سطر قرمز
آخه این بار شده من با تو هرگز
نمی خوام حالتو حتی بدونم
تعجب می کنی آره همونم
همونی که زمونی قلبشو باخت
همون که از تو یک بت ، یک خدا ساخت
همونی که برات هر لحظه می مرد
که ذکر نامتو بی جون نمی برد
همونم که می گفتم نازنینم
بمیرم اما اشکاتو نبینم
همون که دست تو ، مهر لباش بود
اگه زانو نمی زد غم باهاش بود
حالا آروم نشستم روی زانوم
ولی دیگه گذشت اون حرفا ،
تعجب می کنی آره عجیبه
می خوام دور شم ازت خیلی غریبه
خیال کردی همیشه زیر پاتم ؟
با این نامردیت بازم باهاتم ؟
برات کافی نبود حتی جوونیم
تموم شد آره گم شد مهربونیم
دیگه هر چی کشیدم بسه
نمی بینیم مو این خوبه ، بهتره
دیگه بسه برام هر چی کشیدم
فریبی بود که من از تو ندیدم
دروغی هست نگفته مونده باشه ؟
کسی هست تو خیال تو نباشه ؟
عجب حتی دریغ از یک محبت
دریغ از یک سر سوزن صداقت
دریغ از یک نگاه عاشقونه
دریغ از یک سلام بی بهونه
نه نفرینت چرا ، این رسم ما نیست
اگر چه این چیزا درد شما نیست
گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟
چیه توهین به ذات محترم شد ؟
دیگه کوتاه کنم با یک خداحافظ
حال بگو من چه کنم با این همه گل خشکیده ای که زیبایی خود را نثار فراغ تو در
گلدان ترک خوردهء روحم کرده اند و واژه های نونهالی که در نبود تو ،
طناب دار به گردن آویخته اند تا در هیچ لغت نامه ای مورد استقبال واقع نشوند .
و امیدی که به خاطر نا امیدی ، تنهایی را در کنج خلوت قلبم ترجیح داده و آرزوهای
خود را در چهره ی رؤیایی شبانه می نمایاند تا کسی به وجودش پی نبرد .
حال بگو چه کنم با چشمان سِحرآمیزی که در قاب آینه ، هنر نمایی می کنند و فقط
تصویرمتحرکی از خنده ها و شادیها را نشان می دهند و زندگی زیبایی که چون آب
در جریان است .
حال تو بگو ؛ من چه کنم با این فاصله ها ؟؟
خیلی وقت هاست که دلم پر می کشد برای نوشتن
برای تو ، برای خودم ، برای خودمان ...
که چه ساده از صدای غریبانه ی فاصله ها می گذریم ، که چه نزدیکیم و چه دور می کنیم
خودمان را از خودمان .
که چه ساده می شکنیم بی آنکه بدانیم دیگر بغض هایمان اشک نمی شود.
که اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد.
هر جا گل یاد بودی می روید از روز های خوب ... نقطه می گذاری .
سر خط آغاز می کنی...
خیلی وقت است فراموش کرده ای حس غریبی بود ، میانمان که دوستش داشتی...
امروز یخ زده اند دست های مهربانت .
بهار را با حضور سبزت به کدامین سر زمین برده ای که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
دیگر اصلا دلم نمی خواهد باشم .
می خواهم همه را دور بریزم ... هر آنچه از تو تهی است ... هر آنچه با تو تهی است ...
نه ! شاید هم دلم تنگ شده باز هم برای تو و بیشتر برای خودم یا بهتر بگویم برای خودمان .
برای تک تک واژه هایی که هستی شان وام دار توست
وامدار همان نگاه مهربان ...
وامدار همان سکوت آبی ...
وامدار همان صدای ..............
هر کس نداند تو خوب می دانی که چه می گویم ...
که چقدر تنهایم .
و من هنوز نمی دانم که تو از چه سخن می گفتی میان لحظه ها ...
که نگاهت هنوز پشت پلک هایم است
که هنوز قلمم بوی تو را می دهد
گر قصه ی عشقت میان سطر هایم بوی انتظار می دهد ؟؟!
که اینچنین کلمات می خواهند بنویسند از تو برای تو ...
ت
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه , من از یادت نمی کاهم
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا دل تنهاست ؟
من گمانم همه جا قطب جنوب است امسال
که کسی نیست و گر هست به یک دخمه یکرنگ سفید
عاجز از عشق ... امید...
استوا گرمترین نقطه سرد دل ماست
و دل بی کس ما
در مسیریست که پایانش نیست...
این وزن آواز من است اگر مرا بسیار دوست بداری... شاید حس تو صادقانه نباشد
من تو را چون عشق در سر کرده ام
من تو را چون شعر از بر کرده ام
من گل یاد تو را همچون خزان
در خیال خویش پر پر کرده ام
بی وفایی کردی و عاقل شدی !
من به عشق شومت عادت کرده ام
عشق ورزیدن به تو درد است درد!
من ز درد خویش هجرت کرده ام
کمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است بگو تا زمانی که زنده ای،
دوستم داری!
و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم
واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم
نمیخوام گذشته هارو باز به خاطر بیارم
میدونی میون ما هر چی بود گذشت و رفت
اون بهار آشنایی خیلی زود گذشت و رفت
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
من و تو بنده این ما و منیم
اما عشق یعنی با هم یکی شدن
از دلم میپرسم آیا تورو میبینم دوباره
میپیچه صدات تو گوشم که با خنده میگی آره
خنده های تو فریب گریه های تو دروغ
تو چی بودی واسه من یه چراغ بی فروغ
دیگه از دوست دارم حرفی نزن
آخه عشقی نیست میون تو و من
من و تو بنده این ما و منیم
اما عشق یعنی با هم یکی شدن
خطوط مـوازی مستـمـر
حالا ما خاطـره ای بـیـش نـیستـیـم
تـقـصیـر ما نـبـود
هـیچـکـس هـشـدار نـداده بود
کـه خیابان های شهـر
پر از کوچه های تـو در تـوســت ...
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...!
کوچه ام مهتابی است
کوله باری دارم
غم عشقی بر دوش
و نگاهی
و صدایی خاموش
و سکوتی بیدار
هان که آید از راه ؟
غم نیلوفری باغ اقاقی ؟
یا نسیم سحر از سوی شمال؟
کوچه ام مهتابی است
رنگ باران دارد
ابرهایش تیره
پلک بر هم شاید
شب آرامش شهر
کوچه ام بی تاب است
سیب سرخی بر رخ
سینه ام طوفانی است
رنگ رخسار مرا گم کرده
کوچه ام مهتابی است
جوی آبش ، آبی است
جلوی پا دری هر خانه
گل یخ روییده
حیف خیلی خسته ام
وجودم همچو بیدی
در میان باد و طوفان سخت می لرزد
درونم سرد و خاموش است
کودکی بیش نبودم در پیش
پی لالایی شب
عشق را می خواندم
و ندانستم چیست
واقعا عشق چه بود ؟
جرعه آبی خالص؟
تکه نانی بی سبوس
دشمن آرامش ؟
یا که گلبرگی ملوس؟
کوچه ام مهتابی است
حیف زنجیر به پایم بسته است
دل من بد خسته است
پلکهایم بسته است
و نگاهی دارم
که به آرامش و تغییر جهان
که به انبوه بشر از سر نادانی و جهل
و به آسانی هجرت شقایق ، از دشت
سخت می اندیشد
کوچه ام مهتابی است
حیف دیگر
نفس خیز و پرش در من نیست
چشم هایم بسته
آسمان را دیدم
ناله ام از سر بیداری مریم در روز
نا له ام از سر بوییدن یک بوته بنفشه در دشت
ناله از بانگ سحر !
از صدای یک خروس بی محل
ناله از اینها نیست
ناله از تنهایی است !
و خدا پشت و پناه
همه عاشقها است
کوچه ام مهتابی است
رنگ باران دارد
دیدگانم خیس است .
یاد آن روز که با او
به ته کوچه دوان می رفتیم
یاد آن روز که باهم
سوی استیفای درد
از فراسوی جهان می رفتیم
یاد مریم های کوچه
یاد آن بید تناور
یاد درد
آن روزها چه خوب
آن روزها سپید
آن روزها فرا
هرچه گویم بس نیست
آن روزها زیبا بود
یاد دارم هر دم
سیب سرخی راکه
گاز می زد با پوست
گاز دیگر از من
گاز دیگر از او
روزگاری خوش بود
آرزوها زنده
و ستونهای امید
محکم و پا برجا
بعد از آن روز دگر
اشک از بام دلم پاک نشد
و نگاهم حتی
یک نفس بی هوش آرام نشد
و سکوتم پر شد
و صدایم خالی
گویی ، در دلم زلزله ای آمده بود
که فقط لرزش آن
به ستونهای امیدم جان داد
و سپس آنها را
بی صدا در هم کوفت
«آرزو تا کی؟
امید به چه ؟»
اینها ورد زبانم شده بود
نا گهان خود را
در سیاهچالی دیدم
مملو از سنگ بلور
خالی از دل
عاطفه در آن نبود
نور آنجا ، هرگز
آسمانی ،گشتم
که فقط ابر در آن پیدا بود
و زمین دور
و به ژرفای وجود
و به حس بودن
و به نامش سوگند ( که دگر بود و نبود )
کوچه مهتابی بود
و اقاقی پیدا
کوچه ام مهتابی است
کوچه ام دل دارد
درد آغوش مرا می فهمد
وقت زیبای غروب
اشک را می بیند
زیر این ابر کبود
کوچه رویا دارد !
و زمان می گذرد
و نشان آنکه سحر
عطر یاسی ، آن را
به بهشتی شیرین
به نگاهی غمگین
به وجودی حسرت
شکل داده هر روز
آه ، فردا چه شود ؟
کوچه ام مهتابی است
پاسی گذشته از شب
بوی نم کوچه را برداشته
و صدای ناله من
«باز آواز چکاوک
باز آهنگ پرستو
باز آمد وقت کوچ»
باز می خوانم ز باران
باز می خوانم ز گریه
باز از تنهایی خود
کوچه تنها ست
باد می آید . . .
ساعتی مانده به باران
کوچه از تنهایی حراسان
پر ز فکر وقت باران
باز روزی !
باز باران
باز اشک آسمانها
باز یاد باغبانها
باز کوچه ، سرد و خسته
باز ، بوی مست باران
باز ، تنهایی و گریه
باز هجرت ، باز حیران
باز فریاد از زمین
از خاک بی حاصل
ولی شب ، باز مهتابی است ، کوچه
یاد مولا
یاد تنهایی و بیداد فراغ
یاد چاه و یاد نخلستان داغ
یاد مرد و یاد مردی
یاد غربت ، یاد تنهایی و تنها ماندگی
باز هجرت
باز مرگ زندگی
کوچه در دل مملو از یاد است و یاد
کوچه بی تاب است و می گیرد سراغ
شب دراز است و نگاه ماه یخ
کوچه گریان است و مهتابش به ره
در میان مزرعه بوی نسیم
در میان باغچه بوی بهار
در میان رود بوی ماهی قرمز
و در دشت ، بوی یاس
در کنار بید مجنون
قد خمیده ، دلشکسته
سخت کوشیدم ولیکن
هیچ یک احساس درد من نبود
کوچه یک چیز دیگر بود
بوی نرگس می داد
بوی شب در دل روز
کوچه مهتابی بود
یک بوته شقایق پر پر
یک لحظه توهم در سر
جای تحقیر گل و پروانه
جای نابودی شمع
کوچه عریان ، خالی از شک
مزه یک جرعه آب از رود کرخه
یا شنا در عمق نیل
آرزوی ساکنان کوچه است .
ساکنان کوچه من عاشقند !
با سپیده شب رود
مهتاب نیز از کوچه بیرون
ماه زیبایی شب
شب تمام است و سیه نابود
روز ، مهتابی دگر در کار نیست
روز کوچه غرق نور است
روز کوچه آفتابی است
کلاغ پر
در آسمان شعر من
رخ می دهد یک آرزو
آسان و شاید می توان
کرد عشق در من جستوجو
اما سکوت ابر ها
در روزگاری نازنین
دارد شکایت از هوا
دارد حکایت از زمین
چشمان پر مهرم ز او
در اشک می رقصید شب
اما برای بازیش
بودم دلی بی تاب و تب
یک روز برگ اولی
از دفتر سبزم گرفت
بر روی برگ آخرش
روز دگر خطی نوشت
گفتش حکایت بین ما
حرف دل و دلداده نیست
تو کوچکی در چشم من
تو از فلک افتاده نیست
شاید درون قصه ام
ما، جمله ای افسانه بود
اما به او سوگند او
تنها و بی هم خانه بود
انگشت دستم در فراق
گفتا که پر زد آن کلاغ
ابر از کدام روزی سر است
باران ز شادی بر تر است
گرم است یا سرما شدید
خواهم شوم دیگر رها
طوفان خود خواهی او
پیچیده در نور و سما
دست از زمین بر داشتم
گفتم که بازی سخت شد
آری کلاغ قصه ام
با زیرکی ، بد بخت شد
امشب سکوتم پر غم است
فکرم پر از یک ماتم است
دل می کند بی باوری
انگار خواهد یاوری
اشک از دو چشمم جاری است
وقت تمام بازی است
انگشت دست راست را
رو به خدا می آورم
می گریم و می گویمش
این هم کلاغ آخرم
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره ِ خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو ِ لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ، ولی روح نداشت !
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود
شمع ، خاموش شد از تندی ِ باد
اثر از سایه ، به دیوار نماند !
کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند ، در اینجا گذراند
این منم خسته در این کلبه ی تنگ
جسم ِ در مانده ام از روح ، جداست
من اگر سایه ی خویشم ، یارب ،
روح ِ آواره ی من ، کیست؟ کجاست؟!
تقدیم به تو .....
کسی ما را نمی جو ید.
کسی ما را نمی پرسد.
کسی تنها یی ما را نمی گرید.
دلم در حسرت یک دست. دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است.
کدامین یار ما را می برد. تا انتهای باغ بارانی.
کدامین اشنا ایا به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را.
و اما با توام ای انکه بی من مثل من تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی ایی.
تو حتی روزهای تلخ نامردی. نگاهت. التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی.
من امشب از تمام خاطراتم . با تو خواهم گفت.
من امشب با تمام کودکی هایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای نا ارام خواهم داد
همان دریا که می گفتی تو را در من تجلی می کند. ای دوست.
همان دریا که بغض شکوه ها یم در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت.
و اما با تو ام . ای انکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی...
آدمک آخر دنیاست ... بخند ...
آدمک مرگ همینجاست ... بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی ...
به خدا مثل تو تنهاست ... بخند ...
دستخطی که تو را عاشق کرد ...
شوخی کاغذی ماست ... بخند ...
فکر کن درد تو ارزشمند است ..
فکر کن گریه چه زیباست بخند ...
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست ... بخند ..
راستی ! آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست ، که درجاست ... بخند .
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست ... بخند
شبیه شمع که خیلی نجیب میسوزد
دلم برای تو گاهی عجیب میسوزد
دلم برای دل ساده ام که خواهد خورد
دوباره مثل همیشه فریب میسوزد
نشسته ای به امید که؟
گـُر بگیر ای عشق
همیشه آتش تو بی لهیب میسوزد
تو اشتباه نکردی گناه آدم بود
اگر هنوز بشر پای سیب میسوزد
من آشنای تو بودم ولی ندانستم
غریبه ها دلشان هم غریب میسوزد
برای من فقط این دل ز عشق جا مانده است
که با نگاه شما عن قریب میسوزد
شده ام پرتاب
مثل سنگی که بلغزد بر آب
خطر غرق شدن
مثل یک دایره دور سر من می چرخد
می روم لغزان لغزان تا دور
لب آب ، وزغی می خندد!! ....
جاده ای خاکی
می رود ارابه ای فرسوده ی لنگان
مکشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف شهری غبار آلود
پشت گاری
سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی.مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای:
*بر چشم بد لعنت*
لینک آهنگ
http://www.aloneman.persiangig.com/Eshghe_Talkh[Www.Mardtanha.Mihanblog.Com].mp3
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جانی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم درخیال
دل به یاد آوردایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
هم چو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمدو هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بودم و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفت و گوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورع بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افزون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
هم چو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت،در نکویی فاق بود
روزگار،روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم اون که هم خون من است
خسم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخموروخراب ازغم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا ،پر پروانه را
عشق من،عشق من
از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت،فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟
عشق دیرین گسسته تاروپود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است
خدایا آمدم بی آنکه بخواهم و مانده ام چون تو می خواهی
برایم بگو که چرا لالایی حیات را در گوش چشمانم زمزمه کردی
بگو تا بهانه ی خاکستری بودنم را دیگر در لابه لای گل های اقاقی جست و جو نکنم
خدایا بگو به جرم کدام نفس ناصواب عشق را از در کلبه ی دل اینگونه بی پروا راندی ؟
به کدامین گناه چشمان بی پناهم را بی پناه تر کردی؟
من آمدم از دنیای تاریکی ها به دنیای بزرگ آدمهای رنگارنگ .مگر وقتی دستانم را از دستان فرشته هایت
جدا کردی قول ندادی که دلم همواره عاشق می ماند پس چه شد؟
من به تو ایمان آوردم به تو و حرفهای آسمانیت حالا بگو بدون رویاهای شیرین چگونه بر بوم دل محبت را
نقاشی کنم؟
خدایا خالق قلب پاک شب بوها برایت از اعماق شب سیبی سرخ هدیه می آورم شاید اشکی که بر روی
گونه هایم خشکیده است با دم مهربان تو بر دستان یار بی قرار جای گیرد و دل فراموش نکند که
عشق همواره هست اما گاهی در رویا جا خوش می کند
اگر چه می دانم دوستم دارد
امشب غمگینم
چون نگاهش
به شیرینی رویاهای من نبود .
دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای پرید
چیزی از کنار چشمان خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
رفت تکه های دل شکسته را به
خانه برد
سال هاست
توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سال هاست
عاشق است
گفتی میروم
باران که ببارد بر میگردم
باور کردم
حالا سالها از دوری دیدار و دست ها
در گذر باران هایی که آمدند
تا دست خلوت های مرا
به دور دست تو گره بزنند
می گذرد
و تو نیامدی
حق داری
دیگر روزگار اعتماد با باران و بابونه های خیالی گذشته است
و من حتی نگران نیامدنت هم نیستم
حالا خوب میدانم
هر بارانی که ببارد
چشمانی منتظر دنبال دستهای تنهایی میگردند
که صاحب شعرند
و قرار است روزی
به بهانه باران برگردند ...
از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند
از خو یشتن نمی پرسند .
زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی درآید
تاب آرد ، بپذیرد وداع را ، درد مرگ را ، فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد
خار ها خار نیستند
شاخه های خشک چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه ها بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد
برگهای بی گناه ، با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد .
قرار هایی برای بعد های دور
گوشواره ای گیلاس و چتری خیس از بقایای یک منظره
پرسه های قراری بی قرار حوالی بهشت پنهان نصف النهار
در چهارشنبه ای که بوی جنوب می دهد
پر ازدو دلی های دو تکه دریا
و"دل ای دل" های دلی چشم به راه واژه های بی پروا
کاش وقت دراین ساعت خوشبخت بخوابد
خورشید مجال کوک نیابد
کاش جاده فرو برود در مه وململی از ابر
و این قطارها هی راهشان را گم کنند...
فردا به جاده می زند دریا
کولی می ماند و باز چتری تنها....
وگیتارهایی که نمی خوانند
تا باز پرنده ای غریب در آوازش
بخندد به حماقت عریان قواعد آدمی
وپروانه ای پرشکسته شعر بدزد از فاصله ها :
" فردا
پنهانت می کنم میان لختی خیره شدن به دور و جرعه ای آه دزدیده
پنهانم نکن لا به لای خرت وپرت های یک خاطره
قرارمان باز
وقت ناگهان ماه جنوب
برایت دو شکوفه گیلاس می آورم
برایم دو بهارنارنج بیاور .
از گوشه پلک هام که پر نمی زنی ها؟
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
به کجا، چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
همه آرزویم اما، چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟ به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چون از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران ، برسان سلام ما را
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که ترا منتظرند
قاصدک در دل من ، همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ ،
با دلم می گوید ،
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ، ولی
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی کجا رفتی آی ،
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
اندک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی
بهار من گذشته شاید
غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته ی من ، کنون که شمع بزم غیری
بهـار من گذشته شاید
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید
جدا از تو نمی خواهم ببینم روی دنیا را بیا تا در شب چشمت ببازم صبح فردا را
به عطر گل خدا را بین که در گلزار می پیچد ز نیلوفر که عاشقتر که بر دیوار می پیچد
بیا با چشم دل بینیم و شوق موج دریا را کدام عشق کهن آلوده پر کرده صدف ها را
بیا ای همنفس در هم بریزیم این نفسها را بیا با عشق خود آتش زنیم این کهکشانها را
صدای عشق تنها در دل هشیار می پیچد بیا میخانه آنجا هم صدای یار می پیچد ...
در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلا شدم من
چه بی اثر میخندم
چه بی ثمر میگریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من
من آن دیر آشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را می شناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از اینجا من خدا را می شناسم
خوشا آن روزی که این دنیا سر آید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی بر آید
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش راتماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم در راندن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه یی تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان، کفش بر پاکن ... و بیا
و بیا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تراست
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زده غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره
ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست
بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست
باز هم آمد بهار اما هوا افسرده است
آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست
قلب من آتش گرفت از دوریت باران من
ازدل این آتش سوزان پریدن ساده نیست
صبحی دمید و لاله ای گذشت
با نگاه آخرینش خنده کرد ماندگان را تا ابد شرمنده کرد
به یاد پدرم
پاییز میرسد...
پاییز باشکوه و دلانگیز میرسد
این آسمان دوباره پر از زاغ می شود
قلبم ز داغ لاله رخی، داغ میشود
چشمم، به قاب عکس تو زنجیر میشود
باز این هوا به یاد تو دلگیر میشود
در کوچهها دوباره دوان کودکان شاد
در خانهها دوباره پزان شلغم سپید
در دشتها دوباره روان سیل بیشکیب
از آسمان ستاره سرازیر میشود
من خسته،... ناامید،... پریشان و بیرمق
سر را میان حلقه دستان فشرده...منگ
بغضم میان سینه نفسگیر میشود
از یاد من نمیروی ای نازنین پدر
هر چند زندگی زبر و زیر می شود
سارای من
سارای من از جنس باران است ، مردم
نه !! ، پاک تر؛ بانوی ایمان است ، مردم
سارای من زاییده ی پاییز زرد است
سارای من ساکت، ولی لبریز درد است
سارا فقط از عشق چوپان گم شدن نیست
یا این که سارای شما سارای من نیست !
سارا به فکر کودک همسایه هم هست
سارا کنار سفره های خشک غم هست
سارای من خاتون شب های کبود است
خاتون دریا ها ست، کی در بند رود است ؟!
در باور سارای من اندوه نان هست
جایی برای مردم بی خانمان هست
سارای من، سارای بی دردان فقط نیست
سارای من بی درد بودن را بلد نیست
سارای من در خواهش دست و قنوت است
سارای من تصویر انسان در هبوط است
سارای من خاتون رنگ ارغوانی ست
سارا زمینی نیست، سارا آسمانی ست !
سارای من یعنی پریدن تا رهایی
یعنی بلور و نور، یک صبح طلایی
سارای من خاتون شب های نیاز است
سارای من بانوی شب بو های ناز است
این حس که در شعر شما دامن کشیده
اسمش که سارا نیست، چون دردی ندیده
سارای من بیچاره قلک هم ندارد
سارای من حتی عروسک هم ندارد
سارای من طفلک گل سر هم ندارد
سارای من تنهاست، بابا هم ندارد
سارای من گاهی کنار دار قالی ست
بیگانه با غم نیست، او از این اهالی ست
دستای سارای شما کی پینه بسته ؟!
کی ناخنش در موج حسرت ها شکسته ؟!
تا بوده سارای شما دامن طلایی ست
یک دختر چشم آبی گیسو حنایی ست
این جنس سارا در دل قاموس من نیست
شاید که خورشید شما، فانوس من نیست !
سارا مگر در چشم یک دختر خلاصه ست ؟!
در عشوه های بی در و پیکر خلاصه ست ؟!
سارای من خیلی نجیب و شرم دار است
سارای من پاک است، بانوی بهار است
سارای من از جنس باران است ، مردم
نه، پاک تر؛ بانوی ایمان است ، مردم
خداوندا خداوندا!!
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد
همه گویند:
عجب این طفل خندان است
عجب این طفل شکران است
ولی یاران نمیدانند که من دریایی از دردم
به ظاهر گر چه میخندم ولی اندر سکوتم ، تلخ
می گریم