صبحی دمید و لاله ای گذشت
با نگاه آخرینش خنده کرد ماندگان را تا ابد شرمنده کرد
به یاد پدرم
پاییز میرسد...
پاییز باشکوه و دلانگیز میرسد
این آسمان دوباره پر از زاغ می شود
قلبم ز داغ لاله رخی، داغ میشود
چشمم، به قاب عکس تو زنجیر میشود
باز این هوا به یاد تو دلگیر میشود
در کوچهها دوباره دوان کودکان شاد
در خانهها دوباره پزان شلغم سپید
در دشتها دوباره روان سیل بیشکیب
از آسمان ستاره سرازیر میشود
من خسته،... ناامید،... پریشان و بیرمق
سر را میان حلقه دستان فشرده...منگ
بغضم میان سینه نفسگیر میشود
از یاد من نمیروی ای نازنین پدر
هر چند زندگی زبر و زیر می شود
سارای من
سارای من از جنس باران است ، مردم
نه !! ، پاک تر؛ بانوی ایمان است ، مردم
سارای من زاییده ی پاییز زرد است
سارای من ساکت، ولی لبریز درد است
سارا فقط از عشق چوپان گم شدن نیست
یا این که سارای شما سارای من نیست !
سارا به فکر کودک همسایه هم هست
سارا کنار سفره های خشک غم هست
سارای من خاتون شب های کبود است
خاتون دریا ها ست، کی در بند رود است ؟!
در باور سارای من اندوه نان هست
جایی برای مردم بی خانمان هست
سارای من، سارای بی دردان فقط نیست
سارای من بی درد بودن را بلد نیست
سارای من در خواهش دست و قنوت است
سارای من تصویر انسان در هبوط است
سارای من خاتون رنگ ارغوانی ست
سارا زمینی نیست، سارا آسمانی ست !
سارای من یعنی پریدن تا رهایی
یعنی بلور و نور، یک صبح طلایی
سارای من خاتون شب های نیاز است
سارای من بانوی شب بو های ناز است
این حس که در شعر شما دامن کشیده
اسمش که سارا نیست، چون دردی ندیده
سارای من بیچاره قلک هم ندارد
سارای من حتی عروسک هم ندارد
سارای من طفلک گل سر هم ندارد
سارای من تنهاست، بابا هم ندارد
سارای من گاهی کنار دار قالی ست
بیگانه با غم نیست، او از این اهالی ست
دستای سارای شما کی پینه بسته ؟!
کی ناخنش در موج حسرت ها شکسته ؟!
تا بوده سارای شما دامن طلایی ست
یک دختر چشم آبی گیسو حنایی ست
این جنس سارا در دل قاموس من نیست
شاید که خورشید شما، فانوس من نیست !
سارا مگر در چشم یک دختر خلاصه ست ؟!
در عشوه های بی در و پیکر خلاصه ست ؟!
سارای من خیلی نجیب و شرم دار است
سارای من پاک است، بانوی بهار است
سارای من از جنس باران است ، مردم
نه، پاک تر؛ بانوی ایمان است ، مردم
خداوندا خداوندا!!
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد
همه گویند:
عجب این طفل خندان است
عجب این طفل شکران است
ولی یاران نمیدانند که من دریایی از دردم
به ظاهر گر چه میخندم ولی اندر سکوتم ، تلخ
می گریم