مهربانی ممنوع !
دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه ی جیبت بگذار
تا که پابند نباشی به کسی دست بدهی
خارهایی هستند که ز سر پنجه ی دوست
با سرانگشتانت می جنگند
دوستی مسخره است
مهربانی ممنوع !
و تو ای دوست ترین
در نهانخانه ی جیبت بگذار، دست سوزنده ی مشتاقت را
من و تو
باید از سلسله ی بایدها, دستهامان را زنجیر کنیم
با زبان دگران لحظه هامان را تفسیر کنیم
و نگوئیم که بازیگر یک قصه معتبریم
کاش میدانستی
که نباید حس کرد، که نباید دل بست
در فضایی که پر از همهمه ی آدمهاست
من گرفتارترین تنهایم ، تو گرفتارترین
دل ما بسته وابستگی است
قصه ی بودن من ، طرح یک خستگی است؟